این روزها کاملا متوجه این موضوع هستم که مادر هم باید مادر باشد و هر مادری مادر نمیشود! با آنکه هفده سال سن بیشتر ندارم اما آنقدر درد کشیده ام که میتوانم صد مثنوی رنج بنویسم ...مادرم بعد از شش ماه از فوت پدر مرا در کودکی رها کرد انگار نه انگار که همین دیروز مرا از شیر گرفته بود! با آنکه شدیداً نیازمند آغوش و نوازش مادر بودم اما مادرم به دنبال راهی رفت که خوشبختی اش در آن بود و مرا به خانواده پدرم سپرد تا برای سالیان بعد همیشه تشنه محبتی باشم که بی منت از آن من باشد.
پدرم وضعیت مالی خوبی داشت ارثیه باقیمانده از او را به حساب تنها فرزندش که من باشم ریختند من دختر میلیونری بودم که تا هجده سالگی حق برداشت از حسابم را نداشتم و پدربزرگم به عنوان ولی من حق استفاده از این پول را داشت.
در خانه پدر بزرگ کسی به من محبت نمیکرد هر وقت اسمی یا یادی از کلمه «مادر» میشد همه با نگاههای سنگین مادرم را مذمت میکردند و با کوچکترین دعوا و ناملایمتی به مادرم ناسزا میگفتند که تو دختر همان مادر بی لیاقتی ...من بودم و مادری نادیده که باید ناسزای رفتار غیر انسانی او را میخوردم اما تحمل میکردم به امید اینکه در هجده سالگی از این خانه بروم و با خرید خانه ای برای خودم زندگی کنم
چند روزی از آغاز تابستان گذشته بود و دور از هیاهوی دوستانه مدرسه در حال استراحت بودم که با امیر در فضای مجازی آشنا شدم . امیر در طی مدت کوتاه چند هفته ای هر آنچه که از محبت نیاز داشتم را به من هدیه کرد آنقدر زیبا حرف میزند که دلم برایش غش میرفت ؛ دلم میخواست تا آخر عمر در کنار امیر باشم چرا که هر آنچه نیاز داشتم لابه لای واژههای عاشقانه امیر یافته بودم از این رو به خودم قول دادم به تنها کسی که اعتماد کنم امیر است
چند روزی از تصمیم برای ازدواج و بودن در کنار امیر نگذشته بود که متوجه شدم عمویم با اجازه پدربزرگم از حسابم چندین میلیون پول برداشته است از اینکه مرا داخل آدم حساب نکرده و از مال یتیم استفاده کرده اند حسابی عصبانی شده بودم هنگامی که به پدربزرگ و عمویم اعتراض کردم آنها مرا به باد کتک گرفته و با توهینهای بسیار به خودم و مادرم باز هم دلم را شکستند با اینکه تا آن روز امیر از وضعیت مالی ام خبر نداشت تصمیم گرفتم کل ماجرا را برایش تعریف کنم بنابراین دل به دریا زدم و به امید اینکه امیر عاشق و شیفته خود من است و به دنبال مال و ثروتم نیست ماجرا را با او در میان گذاشتم
امیر که از حرکت و رفتار عمو و پدربزرگم بسیار متعجب شده بود به من گفت شبانه وسایلم را جمع کرده از آنجا بروم او بیرون از منزل با ماشینی که از یکی از دوستانش قرض گرفته بود منتظرم بود .من هم کوله بار زندگی کودکی و نوجوانی ام را از خانه پدربزرگ جمع کردم و دلم را به دستهای امیر گره زدم رفتم به امید سرنوشتی متفاوت تر از آنچه تا کنون تجربه کرده بودم
امیر مرا به خانه ای خارج از شهر در یکی از روستاهای اطراف تهران برد دو سه روزی از رفتن ما گذشته بود که امیر از من خواست برای اینکه خانواده پدری ام نتوانند قبل از هجده سالگی از پولهای من بردارند کل پول را به حساب او بریزم اما من مخالفت کردم این مخالفت آغازی شد بر ده روز اسارت در زندان امیر که قرار بود یک عمر پناه و پشتیبان زندگی ام شود
اینک سه ماه از این ماجرا گذشته است بعد از ده روز بالاخره راه فراری پیدا کردم و پای پیاده به تهران بازگشتم در حالی که نمیدانستم براثر آزارهای امیر باردار شده ام.
به محض رسیدن به تهران بلافاصله به اولین کلانتری محل رفتم در حالی که سرتاپایم خاک و کثافت بود...خدا را شکر میکنم که این بار مأمورانی سرراهم آمدند که انسانهای شریف و زحمت کشی بودند
این روزها به دنبال مجوز سقط جنین هستم و امیر نیز دستگیر و راهی زندان شده است دیگر دلم نمیخواهد به خانه پدربزرگم برگردم این اتفاقات درس عبرتی برایم بود که دیگر به کسی اعتماد نکنم و با تعریف و تمجیدهای مردی به او وابسته نشوم ...الان به دنبال دریافت حق رشد خودم و بازگرداندن مبالغی هستم که عمو و پدربزرگم از من به زور گرفته اند ...
نظر شما